نازنین رقیهنازنین رقیه، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

خاطرات نازنین رقیه

دلتنگی مامان ناناز

سلام امید زندگیم مامانی دندونشو کشیده خوش به حال تو که دندون نداری!!!!!!!!!! دلم گرفته مادر...از همه حتی از خودم....دنیا نامرده هیچ وقت دل بهش نبند نه به خودش نه به چیزهایی که بهت میده چون سریع ارت میگیره و تااخرعمر باید حسرت بخوری
20 آذر 1390

125 روزگی ناناز

با سلام خدمت همه خاله وبلاگی ها از همگی معذرت میخوام نی نی وبلاگ چند ماه اینجا باز نمی شد نی دونم چرا!!!!!!!!!!!!!!!!لپ تاپم هم خباب شده الان هم لپ تاپ دایی مهدی رو قرض گرفتک ناناز خانم حسابی بزرگ و بامزه شده 4/9/90 وارد 5ماهگی شده 7/9/90 هم واکسن 4ماهگی شو زد و سال قبل یعنی 9/9/89 فهمیدم ناناز اومده توی دلم...........
9 آذر 1390

ناناز56روزه

مامانی چرا امروز این طوری گریه کردی سابقه نداشت اینقدر گریه کنی خداروشکر بابایی بود چون من همراهت گریه میردم بابایی بود  که ارومت میکرد هرکارهمکردم شیر نخوردی ساعت 1شیر خوردی الانم ساعت 6 هست دوباره خوابیدی خداجون چیکارکنم؟؟؟؟خداکنه وقتی بیدارشدی حسابی سرحال باشی وخوب شیر بخوری خیلیییییییییییییییییییی دوست دارم مامانی ...
28 شهريور 1390

ناناز 54 روزه وکالسکه سواری

ناناز مامان دیروز واسه اولین بار سوار کالسکه شدی وبا بابایی رفتیم گردش کلی ذوق کرده بودی همش اطرافتو نگاه میکردی ومخصوصا از دیدن درخت ها ذوق میکردی مامانی این روزا خیلی بیشتر از قبل میخندی اینگدر ناز میخندی قند توی دلم اب میشه خیلی نازی مامان جون گاهی اوقات هم بهت پستونک میدم اگه بدونی چطوری میخوری ملچ ملوچ وبا کیف به اطرافت نگاه میکنی خیلی بامزه ای بعدشم لالا میکنی ومیندازیش با لب هات هم بازی میکنی و اب دهنتو کف الود میریزی بیرون و پوفش میکنی دیروز هم که رفته بودیم مهمونی واسه اولین بار غریبی کردی لنج کرده بودی خوردنی شده بودی مامان ،آخه هنوز کوچولویی نمیدونم چطور غریب بودن خانمه رو حس کردی ماشالله دخترم ...
26 شهريور 1390

ناناز53 روزه

ناناز جونم ٥٣ روزت شده هوراااااااااااااااااااااجانمییییییییییییییییییییییییییی دخترم داره بزرگ میشه دیروز هم که ٥٢ روزت بود رفتی حمام اینم عکس هات بعد از حمام که راحت خوابیدی خدای من چه ناز لالا کردی     ...
26 شهريور 1390

نازنین خانم و شب 23 رمضان

سلام ناناز مامان دیشب بلاخره رفتیم هییت  بابایی هم خوند شما هم راحت خوابیدی  اما وقتی اومدیم خونه بیدار شدی ونذاشتی مامانی بخوابه تا الان که تازه خوابیدی این اولین شب قدری بود که باهم رفتیم ایشالله هزارتا شب قدر رو درک کنی     امروز  ٢٩ روزگیت بود عصر با بابایی رفتیم  پیش دکتر شفیعی گوشتو سوراخ کردیم اینقدر گریه کردی مامانی مردو زنده شد ولی بجاش خوشمل شدی جیگر بودی جیگرتر شدی اینم عکسهات           ...
20 شهريور 1390