نازنین رقیهنازنین رقیه، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

خاطرات نازنین رقیه

28 روزگی و گر یه های نازنین خانوم

فدات بشم مامانی چرا اینجوری شدی؟همش گریه میکنی تو که دختر خیلی خوبی بودی از 20 روزگیت بد اروم شدیا... راستی نانازم چند روز دیگه 1 ماهت میشه خداروشکر ، مامان بزرگ بابایی میگه چله ات که بگذره درست میشی،همیشه فکر میکردم دختر ارومی باشی اخه توی شکمم خیلی اروم بودی ...
1 شهريور 1390

من ونازنین جونم

قربونت برم فرشته مامان که یه روز در میون میخوابی!!!!!امروز یکم ناراحت شدم ولی نذاشتم شیطون توی دلم خونه کنه وهمش خدارو واسه سلامتیت شکر کردم همین از همه چیز مهمتر وبهتره وقتی به صورت ماهت نگاه میکنم تویقدرت خدا میمونم چه ظرافتی خدا واسه بشرش بکار برده الله اکبر قربونت برم خدا چه قدرتی داری ما ادم ها از هیچ خلق میشیم واینقدر مغروریم... امشب شب قدر دومه خدایا کمک کن بتونیم از این شبها خوب بهره ببریم
30 مرداد 1390

شبهای قشنگ احیا

 گلنازم الان  توی گهوارت داری لالا میکنی ومن دارم با پام تابت میدم امشب اولین شب قدری هست که پیشمونی یادم میاد پارسال چقدر دعا کردم که سال دیگه با شما بیام احیا خداروشکر که سالمی و انشاالله که بتونیم با هم بریم 
28 مرداد 1390

من ونازنین جونم

سلام خوشکل مامانی... دردات به جونم الهی قربونت برم نمیدونی این روزها چقدر به خاطر بودنت خوشحالم واسم مونسوهمدمی بابایی که همیشه نیست ومن تنهام خداروشکر که تورو بهم داد الانم توی گهوارت لالا کردی فقط گاهی وقتا به خودت میپیچی گمونم دلت درده  عزیز دلم مثل جوجه ها هستی معصوم ....وقتی نگاهت میکنم دلم میره ...
22 مرداد 1390

انتظاررررررررررررررررررررررر

مامان گلی دیشب 2-3 مرتبه دلم شدید درد گرفت گفتم نکنه داری میای!!!ولی نیومدی که ...هرلحظه منتظرتم این روزا خیلی بداخلاق شدم بابا سجاد حسابی ازم شاکیه!!!!!!!!همش بهت میگه بابایی زود بیا که مامانت منو کشت ...
20 تير 1390